سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

 " چند هفته س یه غذای درست و حسابی نوش جان نکرده م. آخه این چه بلائی بود که سر من اومد. ای خدا! چقدر من بدبختم. چه بخت سیاهی دارم منِ سفید." او این جملات را با خود می گفت و در کوچه پس کوچه های روستا آهسته قدم برمی داشت. در یکی از این کوچه های باریک و پرپیچ وخم به پسر بچه ای برخورد کرد که همراه مادرش بود. پسر بچه یک سنگ بزرگی از روی زمین برداشت و خواست به سمت او پرتاب کند. مادرش متوجه شد. سنگ را از دست او گرفت و دور انداخت. پسرک با غرور خاصی به مادرش گفت:"‌مامان! دیدی از من ترسید. دیدی چطور فرار کرد؟ اگه می زدم حتما سکته می کرد." مادرش شروع کرد به نصیحت کردن او:" پسرم تو باید با حیوونای زبون بسته مهربون باشی. هیچ فک کردی اگه اون سنگُ می زدی ناقصش می کردی؟" پسربچه خندید و گفت:"‌مامان! او یک سگ ولگرد معلول بود. مگه ندیدی دستش می لنگید؟" سگ ولگرد در حال دور شدن از آن ها بود ولی صدای آن ها را می شنید. آهی کشیدو با خود گفت:" ببین پاسبان! کارت به کجا کشیده که یه الف بچه به طرفت سنگ میندازه." بعد قسمتی از یک دوبیتی را که همیشه از چوپان گله می شنید و خیلی آن را دوست داشت با خود زمزمه کرد:" تو که درمان نیی، دردم چرایی؟" در حال زمزمه کردن این دوبیتی بود که به محوطه ی نسبتاً بزرگی رسید. در آن محوطه، بچه های کوچک مشغول بازی فوتبال بودند. سگ خیلی آهسته به طوری که جلب توجه نکند سرش را پایین انداخت و از منتهی الیه ضلع جنوبی زمین آهسته راهش را در پیش گرفت. هنوز به نیمه های زمین نرسیده بود که ناگهان احساس کرد شی ء سنگینی به گیجگاهش برخورد کرده است. صدای آن توی گوشش پیچید و نزدیک بود گوشش را کر کند. در جا نقش زمین شد و از شدت درد، سرش را با دست سالمش گرفت. صدای خنده ی بچه ها فضا را منفجر کرده بود. یکی از بچه ها نزدیک آمد و توپ را برداشت. سگ گیج و منگ شده بود، به خود تکانی داد و با زحمت بسیار خود را از میدان بازی خارج کرد. دوباره زبان دل به شکوه گشود:" خدایا! من باید تاوان کدامین گناهم را پس دهم؟ عمری پاسبان گله بودم و از جان گذشتگی فراوان کردم. تا این که سرانجام دستم در همین راه ناقص و معلول شد. حالا چرا باید یک پاسبان اخراجی باشم و مضحکه ی این کودکان کم خرد گردم؟" از میدان که خارج شد بوی نان تازه به مشامش رسید. به سمت بو حرکت کرد. از دور زنی را دید که با مهارت تمام خمیر را بین دو دستش نازک می کند و آن را به تنور می چسباند. اندکی بعد نیز نان تازه و خوشبو بیرون می آورد. سگ ولگرد نزدیک و نزدیک تر رفت، ‌تا این که به چند قدمی آن زن رسید. زن آن قدر مشغول کار خود بود که اصلاً متوجه سگ نشد. سگ ولگرد خیلی گرسنه بود. خیلی آهسته به تشت نانی که روی زمین دیده می شد نزدیک شد. سفره ی روی تشت مسی را به کناری زد و تا خواست نانی به دهن بگیرد زن متوجه حضورش شد. زن بی درنگ آتشگیرش را برداشت و به جان سگ بیچاره افتاد. ضربه های سنگین آتشگیر مسی بر بدنش فرود می آمد و او  گرسنگی خویش را فراموش کرد.سگ چند قدمی لنگان لنگان فرار کرد تا این که بالاخره زن نانوا دست از سرش برداشت. بوی نان تا ده ها متر آن طرف تر به مشامش می رسید. او رفت و رفت تا به کوچه ای رسید که بچه ها در آن بازی می کردند. یکی از بچه ها تفنگی اسباب بازی به دست داشت و به سمت بچه های دیگر شلیک می کرد. سگ مکثی کرد. او از تفنگ می ترسید. حتی از تفنگ اسباب بازی. به همین خاطر تصمیم گرفت وارد آن کوچه نشود و به مسیری دیگر برود.

گرسنگی فشارش را بیشتر می کرد و او بیش از پیش کم حال و ناتوان می شد. خیلی دلش می خواست به قصابی وسط روستا سری بزند و از پس مانده های آن از خجالت شکمش در بیاید. ولی یادش آمد آخرین باری که در آن جا گشت زده بود با کلوخ و سنگ از او پذیرایی شده بود.  گوشه ای دراز کشید و سر روی دستش گذاشت.غروب آفتاب از راه رسیده بود. صدای برگشتن گله به روستا را می شنید. خاطرات دوران خدمتش در ذهنش جان گرفت. از شب هایی که خواب را بر چشمانش حرام کرده بود و گله را از چنگال گرگ و شغال رهانیده بود. از روزهای گرمی که پا به پای گله به دشت ها و کوه ها رفته بود؛عرق ها ریخته بود اما از پای نایستاده بود. همین طور که قدم می زد و خاطرات را مرور می کرد به مقابل در نیمه باز خانه ای رسید. در داخل حیاط خانه صدای مرد و زنی را شنید.سگ ولگرد کمی بو کشید. خیلی عجیب بود بوی آن مرد به نظرش آشنا آمد. آره ... درسته ، خودشه، او همان کسی بود که چند ماه قبل از چنگال گرگ رهایش ساخته بود. "‌او حتماً مرا به خاطر خواهد آورد و به پاس آن نیکی که در حق او نمودم یک لقمه نان خالی به من خواهد داد.شاید هم دلش به رحم بیاید و برای همیشه از من پرستاری کند."سگ ولگرد با دریایی از امید به سمت درِ نیمه باز رفت. او چند بار عوعو کرد تا آن مرد متوجه شود و با دیدن اوغذایی نصیبش گردد. با شنیدن صدای، ناگهان مرد خانه با چوبدستی از حیاط بیرون آمد و به جان سگ درمانده افتاد. سگ با آن دست ناقصش به زور توانست از چنگ آن مرد عصبانی فرار کند و تا مدتی حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. تنش زخمی و خونی شده بود. درست مانند آن شبی که با گرگ مبارزه کرده بود و توانسته بود این انسان قدرنشناس را از چنگال مرگ رهایی بخشد. سگ ولگرد درد می کشید ولی این بار درد او دردِ جسمی نبود. دردی که از اعماق وجودش برمی خاست مانند درون کوه آتشفشانی بود که سربر نمی آورد. و لنگ لنگان قدم بر می داشت.

شب گرد سیاهش را بر آسمان پاشید. سگ ولگرد از خستگی و تشنگی نای راه رفتن نداشت. گوشه ی دنجی پیدا کرد و آرام دراز کشید. هنوز خود را کامل روی زمین پهن نکرده بود که متوجه زباله هایی در نزدیکیش شد.دلش ضعف می رفت و مردد بود که زباله را برای غذا جستجو کند یا نه؟ او در تمام عمرش حتی نزدیک زباله هم نشده بود چه برسد به این که از داخل آن غذایش را پیدا کند. سرانجام تصمیم گرفت یک بار دیگر به منزل صاحب قبلیش برود و شانس خود را امتحان کند. او در این چند هفته روزی نبود که به آنجا نرفته باشد و البته همیشه با شکم خالی برگشته بود. ولی همیشه کورسوی امیدی در اعماق وجودش می تابید. او با خود اندیشید:" شاید صاحبم سر رحم آمده باشد. شاید در این یک روز تغییر کرده باشد. شاید به لطف خوش خدمتی هایم یک وعده غذای ساده و بخورنمیرارزانیم دارد."

 نزدیک درِ خانه ی صاحبش که رسید چند بار عوعو کرد. صدایش به زور در می آمد. صدای قدم هایی را از پشت در شنید. بو کشید. بوی صاحبش را از چندین متر دورتر تشخیص می داد.خودش بود. چفت درِ چوبی را باز کرد. نگاهی به سگ انداخت:" ای بابا! بازم تو پیدات شد. الان چندین هفته س کارتو همین شده. هی بیا و هی برو. باباچرا حالیت نیس ؟ تو دیگه سگ پاسبان من نیستی. رفتم یه سگ سالم به کار گرفتم. تو هم اخراجی فهمیدی اخراج. برو دنبال کارت بذار ما هم به کارمون برسیم. برو پی کارت. برو هر جا دوس داری برو. غذای اضافه هم ندارم بذل و بخشش کنم. دیگه کلافه شدم به خدا." صاحب قبلی کمی ساکت شد. سه چهار قدمی برداشت و دوباره سرجای اولش برگشت. بعد دستی به ته ریشش کشید و گفت:"‌خوب،‌باشه امشبُ مهمان من باش. ولی قول بده بار آخرت باشه. من که می دونی اعصاب درست و حسابی ندارم. یه وقت دیدی زدم او دست دیگه تم ناقص کردم."‌ او این را گفت و با عجله به خانه رفت. سگ ولگرد جانی دوباره گرفت، پاهایش پُررمق شد و خون در رگ هایش سرعت گرفت. چند دقیقه ای را در انتظار ماند. انتظاری بسیار شیرین.  صاحبش پس از چند دقیقه از درِ نیمه باز بیرون آمد. تکه گوشتی را جلوی سگ گذاشت. سگ دمش را چندین بار تکان داد.صاحبش هم دستش را چندین بار تکان داد.سگ ولگرد از بس خوشحال بود نمی توانست چگونه بخورد. سه هفته بود که چنین غذایی را ندیده بود. اول چشم هایش را تیز کرد و خوب به غذا نگاه کرد. وقتی سیر نگاهش کرد کمی آن را بو کشید. بویش با بوی همه ی غذاهایی که تا به حال خورده بود فرق می کرد. آخر سر هم شروع کرد به خوردن."عجب غذایی! طعمی متفاوت از همه ی غذاهایی که تا به حال خورده ام. هر چه باشد این غذای صاحبم است. حتماً خیلی سفارشی بوده.طعم کباب های رستوران را می دهد. انگار برایم کباب پخته است و شاید سهم غذایش را از سفره بیرون آورده تا یاروفادار قدیمیش گرسنه نخوابد." غذا را خورد و خواست همان جا بخوابد. ولی صحبت های صاحبش را به خاطر آورد و تصمیم گرفت از آن جا دور شود. او بی هدف در داخل روستا شروع به قدم زدن کرد. همین طور رفت و رفت تا این که  به انتهای روستا رسید. اندکی توقف کرد. احساس کرد تشنه شده است. صدای جوی آبی در نزدیکی به گوشش رسید. کنار جوی آب رفت و چند نفس آب نوشید. بعد کنار جوی آب لم داد تا چرتی بزند. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که دوباره احساس تشنگی به سراغش آمد. برخاست و دهن در آب فرو کرد و چند نفس دیگر آب نوشید. ولی انگار تشنگیش برطرف نمی شد. احساس می کرد که در درونش آتشی برافروخته اند و جگرش دارد آتش می گیرد. کم کم طاقت نیاورد. رفت داخل آب نشست. باز هم آرام نشد. شعله های درونش بیشتر زبانه می کشید. از جوی آب بیرون آمد و خواست با سرعت تمام بدود تا بدنش خنک شود. ولی نتوانست. در همان قدم اول زمین خورد. خود را کشان کشان به جلوی منزل صاحبش رساند. رمقی نداشت که عوعو کند. به هر زور و زحمتی که بود چند بار صدایش را در آورد. صاحبش که انگار منتظرش بوده باشد دررا باز کرد و سگ را دید که روی زمین ولو شده  و حتی سرش را هم نمی تواند بالا بیاورد. صاحبش خنده ای بلند سرداد و گفت:" دیدی بار آخرت بود. ولی این افتخارُ داری که کنار خونه ی صاحبت جون می دی. سگ ها خیلی باوفان. صاحبشونُ بر خودشون ترجیح می دن. من این اجازه رُ میدم که کنار خونه ی صاحبت برای همیشه بخوابی."‌دوباره خنده ای سر داد و داخل رفت. خوشبختانه سگ ولگرد صحبت های او را اصلا نشنید. او تنها منتظر دیدن صاحبش بود تا جان دهد و در همان لحظه ی اول دیدنش آرام گرفته بود.

سنخواست 1392/4/24(هفتم رمضان)


[ پنج شنبه 92/4/27 ] [ 4:39 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 110414